اندر حکایت گردش با آرمینم
روز جمعه برای نهار تصمیم گرفتیم با بابایی و مامانی و خاله زهرا و بابا تو رو ببریم گردش پارک ملت، لوازم رو آماده کردیم و تو رو که از صبح نخوابیده بودی و بدخلقی میکردی و خوابت میومد آماده کردیم که بریم، با مامانی و بابایی توی پارک قرار گذاشته بودیم، وقتی رسیدیم اولش خوب بودی و یه ذره به مامانی و بابایی و خاله زهرا خندیدی و بازی کردی ولی تا نهار خوردیم و خواستیم یه ذره استراحت کنیم و از فضای سبز و از گلهای لاله خوشگلی که توی پارک بود لذت ببریم، طاقتت تموم شد و هر کاری میکردیم آروم نمیشدی و ممه هم نمیخوردی، خلاصه که پارک رو با صدای جیغ و فریاد خودت آهنگین کرده بودی،
خلاصه که روز خوبی نبود و بهمون خوش نگذشت و مامانی و بابایی و خاله زهرا متعجب از اینکه چرا نا آرومی میکنی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی